مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نوه ی عزیزم

  پسرکم  این متنی که پایین برات نوشتم اقاجونت(بابای عزیز خودم) ١٨ روز مونده به اومدنت قبل از مکه رفتنش به عشقت رو جعبه شیرینی نوشت منم برات نگه داشتم نوه ی عزیزم اکنون که روزهای پایانی انتظار را میکشیم...دل به دیدار چهره ی معصوم ونورانی تو خوش کرده ایم تاخستگی انتظار را به طلوع خورشید امیدونوید از تن بدر کنیم.... مادرت هرلحظه وهر روز با یادخدا وخواندن سوره ی یس تو را در اینه ی نور میبیند وبا تو از محبت محمد و ال محمد (صل الله علیه) میگوید و بیش از همه بار سنگین عشقت را بردوش دل برداشته وثانیه ها را با شور وشوق همگام با نبض اهنگینت میشمارد بیا تا رنگین کمان حیات بدرخشد و عشقت...
24 مرداد 1390

سه ماهگیت مبارک گل بهارم

مبین بی نظیرم سه ماه است درکنارمان هستی وما اشباع شده از داشتن تمام زیباییهای دنیا وقت طلاست...بارها این جمله رو شنیده بودم اما... از وقتی تو هستی ( پاینده باشی مادر ) طلا بودنش رو درک کردم کوچکم... زیباترین لحظه دنیاست برایم ان لحظه است که در اوج ناراحتی وبی حوصلگی وبیخوابیت...صدابت میکنم وتو لبخندی زیبا به من هدیه میکنی داری دستای کوچیکت رو کشف میکنی و دیدنی میشی وقتی باولع میخوری! گاهی میخوای دوتاشونو باهم بخوری و نمیتونی و اشتباها بجای دستت انگشت کوچولوت میره تو حلقت وحالت بهم میخوره و عق میزنی ولی عبرت نمیگیری وتکرار...و من عاشق تجربه هایت سرت مخملی شده وداری کم کم مو درمیاری... هروقت انگشتم رو روی لبت ...
20 مرداد 1390

ساعت کوچولو

مبینم...نفسم نیمه های شب گذشته وقت سحر صدای نفسهات رو شنیدم که تند تند وپشت سرهم بود وکم کم صدای ظریف وقشنگت هم بلند شد وازم درخواست شیر میکردی ... بلند شدم و صورت ماهت رو زیر پشه بند دیدم که باچشمای بسته ودهن بازه کوچولوت ودستای نازت دنبالم میگشت چقدر خواستنی شده بودی اینقدر خودتو به سمت من هل داده بودی که سرت رو بالش نبود وکج شده بودی... میخواستم شیرت رو بدم که چشمم به ساعت افتاد4:30  دقیقه! یعنی فقط8 دقیقه تا اذان صبح وسحری بابا حسین.... افرین پسر نازم سریع بابایی رو بیدار کردیم و دولقمه واب واب واب... شماهم همزمان با بابایی سحریتو خوردی  اگه گرسنه ات نمیشد ومامانی رو بیدار نمیک...
15 مرداد 1390

ماه برکت

پسرم برکت زندگی   سال پیش ماه رمضان... بزرگترین ارزو داشتن تو ...   چقدر خدا مهربونه دعاهای مادرم ...لطف خدا...وباز هم دعاهای مادرم   مبینم ... پسر رمضانی من   امسال تو دراغوشم هستی من شکرگذار خالقم ولبخندارامش برلبان مادرم مهربون ترین مادر دنیا شک ندارم ابن نعمت به برکت دل پاک تو بود همیشه دلم به مهربانیت گرم است هزاربوسه تقدیم تومادر...سایه ات مسندام...باز هم دعایمان کن   من ومبین قدردان زحماتتیم دوستت داریم   راستی مبین نازم سال پیش برای سلامتیت نذر شلوزرد کردم ١٩رمضان باید ادا کنم   ان شاالل...
10 مرداد 1390

مسلمان کوچولو

وتواصوا بالصبر پسر صبورم 4شنبه صبح ساعت 9بیمارستان هدایت پسرکوچولوهایی که در انتظار برای مسلمان شدن ومرد شدن وتو زیباترین لبخندها رو به من وبابایی وخاله کوثر هدیه میدی من پراز استرس... وباز هم سکسکه وکلافه شدنت... ساعت 10:15 دقیقه... مبین ... خانوم پرستار اسم قشنگت رو صدا میزنه ومن باز هم پرازاسترس بغلت میکنم وتحویل پرستار میدم انتظار...استرس...صدای جیغ بلند تو...بغض من...زمزمه سوره ی والعصر... جیغ های ممتد تو...پاره شدن بنددلم...اشک های من...صدای در... مامان مبین ...چقدر لذت بخش بود ارامش تو در اغوش من... حیاط بیمارستان...بیتابی تو... نگرانی بابایی وخاله کوثر ...تلاش ما برای ارام کردنت...بعداز ن...
8 مرداد 1390

توانا بود....

مبین عزیزم هذا من فضل ربی بعضي وقت ها با چنان زوري پاهاتو مياری بالا بعد هم شونه و سرتو به سمته بالا مياری و از روي زمين بلند ميكنی وخودتو به سمت جلو هل میدی( احساس غرور میکنم ) حركاتت خيلي نرمتر شده و كنترلت روي دستات خيلي بيشتر شده و ميتونی با دستات چشماتو بمالی وجغجغه ات رو برای یک دقیقه میگیری ...شیشه ات رو با دستت نگه میداری برای چند لحظه( ازت عکس دارم) قشنگ ميتونی وزنتو روي پاهات تحمل كنی و خيلي وقت ها وقتي دارم ميشورمت خودتو روي پاهات بلند میکنی...بابایی دستاتو میگیره وبلندت میکنه وشما اگه حوصله داشته باشی همکاری میکنی وبلند میشی(ب هت افتخار میکنم) به طرف صداها برمیگردی و منو وبابایی رو خیلی وقته میشناسی (ار...
3 مرداد 1390
1